عبادتخانه
نوشتهٔ:
تیپو سلمان مخدوم
ترجمه از زبان پنجابی
۱۵۸۱ میلادی
فتحپور سیکری
ماریا، ملکهٔ پرتغالی اکبر، در دامن او نشسته و سرگرم نوازشهای عاشقانه
بود. قلب پادشاه به ماندن تمایل داشت، اما وظیفهاش او را فرامیخواند؛ همهٔ
دانشمندان در عبادتخانه منتظرش بودند.
«بس است، عزیزم، اکنون باید اجازه دهی بروم. امشب را باید در عبادتخانه بگذارنم.» اکبر، پادشاه مغول، این را گفت و با محبت دستش را بر باسن نرم و برهنهٔ ماریا گذاشت و کوشید او را کنار بزند.
ماریا محکمتر به او
چسبید و لبهای آبدارش را به گردن ستبر و قوی پادشاه فشرد.
اکبر احساس کرد که گویی
قطعهای خامهٔ شیرین بر گلوی او گذاشته شده است.
«نه، شهریار، امشب اجازه نمیدهم بروی. امروز
تمام تنم از گرمایی تبآلود میسوزد. امشب آتش خود را در اقیانوس
شاهی تو فرو خواهم نشاند.»
اکبر خندید. چنین جسارتی فقط از یک زن اروپایی برمیآمد.
«امشب نه، جانم، امشب کار دارم. فردا تو ملکهٔ من
خواهی بود و من بندهٔ تو. هرچه فرمان دهی اطاعت خواهم کرد. اکنون بگذار بروم.»
اما آتش شهوت ماریا امروز از کنترل خارج بود. مدت
زیادی بود که اکبر برای خواب به حجرهٔ او نیامده بود.
«نه، پادشاهم. امروز تو را در خود پنهان میکنم.
اکنون هیچکس نمیتواند تو را از من جدا سازد. اگر امشب مرا ترک کنی، خود را خواهم آویخت.» ماریا شروع به لوس شدن کرد و اشک در چشمانش
حلقه زد.
دروناً، اکبر نمیخواست
او را ترک کند، اما چه میتوانست بکند؟ همهٔ دانشمندان منتظر بودند.
«این یک شب را مرا ببخش، ملکهٔ زیبایم، مجبورم. سلطنت کار آسانی نیست.»
«اگر شهریاری نتواند یک شب را به ارادهٔ خود
در عشق با ملکهاش سپری کند، چنین سلطنتی به چه دردی میخورد؟ تف بر این سلطنت!»
اکبر دوباره خندید. حق با او بود. اکبر نیز مشتاق سینههای برآمده
و رانهای پر ملکه بود، و ملکه بیرحمانه او را دست میانداخت. مدت درازی
بود که برای وصلت زناشویی خود انتظار کشیده بودند.
«ملکه، فردا تمام شب را با تو خواهم ماند، قول میدهم. فقط امروز
اجازه بده بروم.» اکبر آخرین تلاش بیمیل خود را کرد، اما
ملکه کوتاه نیامد. او مصمم بود که امشب عطش خود را با عصارهٔ پادشاه فرونشاند.
اکبر که شکارچی قهاری بود و به کشتی گرفتن با فیلها
علاقه داشت، هنوز به چهل سالگی نرسیده بود.
لندن
ویلیام سیسیل، نخستوزیر، در راهروهای سرد و تاریک کاخ وایتهال قدم میزد و به تصمیمات گرفته شده در دربار میاندیشید.
ملکه حتماً او را برای بحث دربارهٔ تجارت با امپراتوری عثمانی
فراخوانده بود. قالیهای سنگین هندی، فارسی و ترکی کف را
پوشانده بودند، با این حال، سرما به عمق وجودش رخنه میکرد.
«ملکه قبلاً 'کمپنی بهادر' را برای
تجارت با ترکیه تأسیس کرده، پس دیگر چه چیزی برای بحث باقی مانده است؟» سیسیل با کلافگی فکر کرد.
سقف راهرو بلند بود و دیوارها تا سقف با تختههای چوبی پوشانده
شده بودند. نقاشیهایی اینجا و آنجا دیوارها را آراسته بودند، و هر چند قدم، یا
میزی بود یا مجسمهای. او مراقب بود که غلاف شمشیر بسته شده به کمرش به
چیزی برخورد نکند. دوباره برف شروع به باریدن در بیرون کرده بود، بنابراین چکمههای
چرمیاش نم داشتند. ریش سفید او از پشت یقهٔ سفیدی که تا چانه و گوشهایش میرسید،
دیده میشد. پس از نگهبان انتهای راهرو، این دومین نگهبان بود که در بیرون اتاق ملکه
ایستاده بود. نگهبان در برابر نخستوزیر تعظیم کرد و بدون پرسش یا
توضیح، یک لنگه از در را نیمهباز هل داد و اعلام کرد:
«نخستوزیر ویلیام سیسیل اینجا هستند.»
صدای ندیمهای از داخل ندا در داد:
«بگذارید داخل شوند.»
نگهبان در چوبی سنگین و پهن را هل داد. سیسیل جامهاش ابریشمی پهن و سبز پررنگ و ردای گرم رنگ شرابی که بر روی آن
پوشیده بود، جمع کرد و به داخل قدم گذاشت.
اتاق بزرگ نیز با قالی و پانلهای چوبی پوشیده شده
بود. تخت ملکه در یک طرف قرار داشت و میز و صندلی در طرف دیگر. ملکه الیزابت اول روی صندلی در مقابل آتش خروشان شومینه نشسته بود، و ندیمهای در کنارش ایستاده بود. سیسیل با
دیدن آتش، ساق پاهایش، که در جورابهای شلواری سفید تنگش میلرزیدند، حتی سردتر
شدند.
سیسیل با گامهای بلند،
مستقیماً به سمت آتش رفت. سپس دریافت که تعظیم کردن برای ملکه از آنجا دشوار خواهد
بود. دو قدم عقب رفت، تعظیم کرد، سپس یک قدم جلو آمد و بر یک زانو نشست.
ملکه دست راستش را دراز کرد، که سیسیل خم شد تا ببوسد. ملکه
انگشتان سیسیل را محکم فشرد. سیسیل در آنجا یخ زد و به زحمت خندهای را فرو خورد. قلب ملکه به تپش افتاد. حتی در این سن، دیدن مردی باوقار مانند سیسیل قلب ملکه را آب میکرد. چنین کارهای شیطنتآمیزی در دربار امری عادی بود، اما همه میدانستند
که ملکه آنها را فقط برای سرگرمی خود انجام میدهد. نه چیزی بیشتر.
در حضور ندیمهاش، این یک عمل بازیگوشانه بود، نه
پیامی. ملکه با شیطنت لبخند زد. پس از فشردن محکم دست او به مدت یک یا دو
دقیقه، ملکه دست خود را شل کرد. سیسیل دست سلطنتی بیهمسر را بوسید و بر پا خاست.
ملکه از ندیمه خواست که
صندلی را از کنار میز بیاورد. صندلی آورده شد، و ملکه، پس از خواهش از ندیمه برای
رفتن، به سیسیل اشاره کرد که بنشیند. صندلی از آتش بیش از حد دور بود، و سیسیل
هنوز میلرزید. او صندلی را برداشت، به آتش نزدیکتر برد و رو به ملکه نشست.
«بله، ملکه، میخواستید دربارهٔ تجارت با امپراتوری
عثمانی مشورت کنید؟»
«نه، سیسیل، من قبلاً منشور 'کمپنی ترکیه' را امضا
کردهام. اکنون تجارت آغاز خواهد شد، و خواهیم دید چه پیش میآید.»
«خوب پیش خواهد رفت، ملکه. خلیفهٔ عثمانی به همان
اندازه که ما از کشتیهای اسپانیایی و پرتغالی در دریاهای هند و مدیترانه ناراحتیم، او نیز ناراحت است. آنها بر تمام
تجارت از هند به اروپا سلطه دارند.»
«نگرانیهای شما بهجاست، سیسیل. این دو قبلاً با کنترل مدیترانه و
مسیرهای زمینی در اروپا به تجارت عثمانی آسیب میرساندند. اکنون
که واسکو دا گاما مسیر دریایی به اقیانوس هند را پیدا
کرده، وضعیت بدتر شده است. پرتغالیها اکنون خود را در بندر گوا در هند مستقر کردهاند و تجارت عثمانی را بیش از پیش کاهش
دادهاند. به همین دلیل ترکیه قطعاً با ما همکاری خواهد کرد.»
«البته، ملکه. تا اینجای کار، خلیفه به نظر من عاقل میآید.»
«بله،» ملکه گفت و جامهاش ابریشمی بنفش پررنگ گلدار و بزرگش را مرتب کرد، «او
عاقل به نظر میرسد، اما من به ملکهٔ او بیش از خود
خلیفه اعتماد دارم.»
«بله، ملکه. صفیه سلطان اروپایی است، باهوش است، و نفوذ او در دربار قابل توجه است.»
آنها در حین تصمیمگیری در مورد منشور 'کمپنی ترکیه'، بارها این
نکات را مورد بحث قرار داده بودند، و سیسیل از شنیدن دوبارهٔ آنها کلافه میشد.
«ملکه، اکنون میخواهید
دربارهٔ چه موضوعی بحث کنید؟»
ملکه مدتی سکوت کرد. نور زرد آتش، چهرهٔ بسیار روشن او را زردفام نشان میداد.
سیسیل متوجه شد که اتفاق مهمی در ذهن ملکه در حال شکلگیری است.
او ذهنش را تیز کرد و منتظر ماند تا ببیند ملکه چه نقشهٔ جدیدی پیشنهاد خواهد داد.
«میخواهم یک فرد باهوش را به هند بفرستی.»
سیسیل ایده را درک
نکرد. او در مورد چه چیزی صحبت میکرد؟ اما چیزی نگفت.
«میخواهم کسی مبدل به هند برود، با اکبر، پادشاه مغول، ملاقات کند و او را متقاعد کند که پرتغالیها را از کشورش بیرون کند.»
سیسیل ساکت ماند، اما ذهنش مانند یک ژیروسکوپ میچرخید. ملکه
به وضوح فکر میکرد.
اکبر پادشاهی آزادمند بود، در حالی که
پرتغالیها کاتولیکهای یسوعی متعصب بودند. اکبر را میتوان در این مورد
علیه آنها برانگیخت.
پرتغالیها در بندر گوا در هند مستعمرهای ایجاد کرده بودند و خودسرانه عمل میکردند.
به دلیل برتری دریایی خود بر مغولها، تجارت دریای عرب
را نیز کنترل میکردند. اگر تجارت بین هند و اروپا به دست انگلیسیها میافتاد، آنها
مالیات بیشتری به اکبر میپرداختند که برای او سودمند میبود؛ او میتوانست
با انگلیسیها همپیمان شود. در این زمان، عثمانیها با مغولها و پرتغالیها
روابط ضعیفی داشتند. اگر تجارت هند به دست ما میافتاد، میتوانستیم
پل تجاری بین هند و امپراتوری عثمانی شویم. این امر برای هر
سه کشور سودمند خواهد بود.
«علیا حضرت، شما واقعاً به نقشهای عالی فکر کردهاید.»
سیسیل ملکه را صادقانه ستود.
«علیا حضرت، من مرد جوانی در نظر دارم، فرانسیس بیکن. او فیلسوف
جوانی است. تحصیلکرده و باهوش است. میتوان او را فرستاد.»
«این کار برای فیلسوفان نیست، سیسیل. یک
دیپلمات زیرک را بفرست.»
سیسیل لبخند زد.
«ملکه، من دیپلمات زیرک را به عنوان مترجم او خواهم فرستاد. پادشاه به فلسفه علاقه دارد و مناظراتی در میان دانشمندان برگزار میکند؛ از طریق یک فیلسوف
راحتتر میتوان به او رسید.»
قسطنطنیه
بندر
بندر شاخ زرین (Golden Horn)
شبیه به یک شاهکار نقاشی بود—رنگارنگ، وسیع و با شکوه.
هیاهوی فعالیت در آن جریان داشت. بسیاری از کشتیها، بزرگ و کوچک، در حال آمد و
رفت بودند. کشتی کمپنی انگلیسی لنگر انداخت. این یکی از کشتیهای بزرگتر بود.
با این حال، برکلی از دیدن این همه کشتی، این همه ملیت، و چنین هیاهوی عظیمی شگفتزده شد. جای تعجب
نبود که او قبل از سوار شدن به قایق، با دقت خود را دوباره آماده کرد، مدالهایش را براق کرد و موهایش را دوباره مدل داد تا به سمت بندر برود.
هنگامی که پایش را بر نردبان طنابی گذاشت، گرمای خورشید را احساس
کرد. به آسمان نگاه کرد؛ او هرگز چنین آبی صاف و روشن را در
بریتانیا ندیده بود. امروز، او بالاخره فهمید که لاجورد واقعاً چیست. پای
دومش را روی نردبان گذاشت، صدای جیغ مرغان دریایی را شنید
که در بالای سر پرواز میکردند. حس غریبی از زندگی پر جنب و جوش و لبریز
به تمام وجودش رخنه کرد.
قایق کوچک در حالی که به سمت بندر حرکت میکرد، تکان میخورد، و برقی از نور چشمانش را
جلب کرد. به نظر میرسید که پرتوهای خورشید در آب آبی عمیق در حال بازی هستند. هنگامی که از کنار یک کشتی عبور کردند، تجار رومانیایی را دیدند که با کمک بردگان حبشی صندوقهای
کالاهای شیشهای را بر قایقهای کوچک بار میکردند. بر روی کشتی مجاور، تجار مصری عدلهای پارچه را از قایقها بر روی کشتی تخلیه میکردند،
آنها نیز از بردگان خود استفاده میکردند. قایق کوچک در حالی که از کشتیها، قایقها،
و لنگرها طفره میرفت، به سمت بندر ادامه داد.
برکلی با قدم گذاشتن بر روی بندر، در مورد اینکه چه باید بکند سردرگم بود. مردم از هر ملیتی حضور داشتند، و هزاران صندوق
کالاهای تجاری در همه جا پراکنده بودند. در همان لحظه، یک سرباز ترک متوجه شد که او در اینجا جدید است. سرباز به برکلی اشاره
کرد که دنبال کند و شروع به راه رفتن به سمت شهر کرد. برکلی و دو افسرش به دنبال
سرباز رفتند. برکلی بسیاری از سربازان و افسران ترک دیگر را در طول مسیر دید که
کلاههای بلند، بالاپوشهای بلند، جورابهای شلواری، و چکمههای تا زانو روی
شلوارهایشان میپوشیدند. لباس مردان بلافاصله ملیتهای آنها
را لو میداد. بالاپوشهای بلند اروپاییها، رداهای مسلمانان، و کورتاها، دوتیها، و شلوارهای تجار هندی و
فارسی منشأ آنها را حتی قبل از دیده شدن رنگ پوستشان آشکار میکرد.
برکلی دو یا سه بار تلاش کرد با سرباز همراه صحبت کند، اما او او
را نادیده گرفت. یکی از افسران او، بلک، که فارسی صحبت میکرد، نیز تلاش کرد، اما بیفایده بود. برکلی
گمان میکرد که ترکی زبان رایج است و مردم عادی فارسی را نمیفهمند، با این حال به
تلاش ادامه داد. ضرری در آزمودن شانسش نبود.
آنها در حالی که از مردم و درشکههای اسبی طفره میرفتند، وارد ساختمانی بزرگ با قوسهای بلند شدند. بالای پلهها حیاط بزرگی بود که در انتهای
آن یک در عظیم قوسی شکل قرار داشت. دو نگهبان در مقابل در هوشیار ایستاده بودند. در داخل، دو نگهبان دیگر در سالن
ایستاده بودند. جلوتر، دو نگهبان دیگر در مقابل دری دیگر ایستاده بودند. این
نگهبانان جلوی آنها را گرفتند. سرباز زمزمههایی را با آنها رد و بدل کرد، و یک نگهبان به داخل رفت.
کمی بعد، نگهبان سربازی را که با آنها همراه بود به داخل
فراخواند. سه انگلیسی با نگهبانان تنها ماندند. جایی برای
نشستن نبود، بنابراین ایستاده ماندند. پس از نیم ساعت، نگهبان از بیرون در سرک کشید، با دقت به سه نفر نگاه
کرد، و تخمین زد که برکلی از روی مدالهای براقش افسر است، به او اشاره کرد که وارد شود. برکلی به افسرانش اشاره کرد که
بیایند، اما نگهبان جلوی آنها را گرفت. برکلی در حالی که دستش را روی شانهٔ افسر
فارسیزبانش گذاشت، گفت: «فارسی، فارسی.» نگهبان برای یک دقیقه فکر
کرد، فهمید، و اجازه داد هر سه وارد شوند.
این یک اتاق بسیار بزرگ بود. سقف بلند
باعث میشد اتاق حتی بزرگتر به نظر برسد. پنجرههای بزرگ تا
سقف میرسیدند و اتاق را با نور غرق میکردند. صدای تَقتَق پاشنهٔ چکمههای انگلیسی آنها بر روی کف چوبی برکلی
را عصبی کرد. یک قالی ایرانی به رنگ آبی و
سبز بخشی از کف را پوشانده بود. میزی بدون پا بر روی قالی قرار داشت، که پشت آن یک
ترک با ردایی سنگین و عمامهای بزرگ نشسته بود.
دو افسر ترک با احترام در مقابل او، با دستهای درهم نشسته بودند. چهار افسر
جزء در یک طرف ایستاده بودند.
نگهبان به افسران ایستاده اشاره کرد و به آنها علامت داد که به آن گروه بپیوندند. مرد رداپوش به آنها نگاه
کرد، و برکلی، در حالی که دستش را بر سینهاش گذاشت، با صدای بلند گفت: «سلام.»
مرد رداپوش با تأییدی سلام را پذیرفت.
سپس بلک به فارسی صحبت کرد.
«قربان، من به آنها گفتم که ما افسران 'کمپنی ترکیه' هستیم که از
طرف ملکهٔ بریتانیا منشور شده و یک کشتی تجاری آوردهایم.»
«پس چرا صحبت نمیکند؟» برکلی پرسید، در حالی که
چشمانش به مرد رداپوش ثابت بود.
«قربان، این رسم شرق است؛ کسانی که
عجله میکنند در اینجا احمق محسوب میشوند.» چشمان بلک نیز به
مرد رداپوش ثابت بود.
«آیا او اصلاً فارسی میفهمد؟» برکلی از عدم پاسخ نگران شد.
«نمیدانم، قربان، صبر کنیم.»
پس از مدتی، مرد رداپوش با سرش اشارهای کرد، و یکی از
افسران ایستاده چیزی به بلک به فارسی گفت.
«قربان، آنها مجوز تجارت را میخواهند.»
برکلی نفس راحتی کشید و منشور کمپنی و مجوز
خلیفه را از جیب کتش بیرون کشید. در حالی که او در حال فکر کردن بود که آنها را
به چه کسی بدهد، بلک اسناد را گرفت و به افسر ایستادهای که صحبت کرده بود، داد.
او نیز به نوبه خود آنها را به یکی از افسران نشسته داد، که با احترام بر روی
زانوهایش بلند شد، هر دو ورقه را باز کرد، و آنها را در مقابل مرد رداپوش روی میز
گذاشت. مرد رداپوش نگاهی به اوراق انداخت، سپس مجوز خلیفه را برداشت و مهر موم
قرمز را از نزدیک بررسی کرد. با رضایت، کاغذ را دوباره گذاشت.
افسر نشسته اوراق را
برداشت و به افسر ایستاده داد، که آنها را به بلک داد و سپس چیزی گفت.
«قربان، او میگوید که ما خوش آمدیم.»
«خوب است،» برکلی گفت.
هیچکس چیزی نگفت یا حرکت نکرد. برکلی سردرگم شد.
«اکنون چه؟»
«اکنون باید اجازهٔ خروج را بخواهیم، قربان.»
چشمان هر دو مرد به مرد رداپوش ثابت ماند.
«اما ما باید ملکه را
ببینیم.»
«برای آن، باید به کاخ برویم، قربان.»
«از آنها بپرسید کجا میتوان صفیه سلطان را ملاقات
کرد.»
گویی اسیدی بر روی جمع پاشیده شده بود. همه سر
خود را بلند کردند تا به برکلی نگاه کنند، همانطور که یک مار کلاه خود را بالا میآورد تا حمله کند. سه افسر
انگلیسی جا خوردند.
بلک به سرعت تعظیم کرد و به فارسی تکرار کرد: «ملکهٔ محترم، ملکهٔ محترم.»
برکلی در گوش او زمزمه کرد که به مرد رداپوش بگوید که برکلی پیامی ویژه از ملکه الیزابت اول برای صفیه سلطان آورده است.
هنگامی که بلک این را
منتقل کرد، مرد رداپوش دستش را دراز کرد.
«بلک، به او بگو که من آن پیام را فقط به ملکه
خواهم داد، و نه به هیچ کس دیگری.»
بلک برای دو ثانیه تردید کرد، سپس تعظیم کرد
و گفت که ملکهٔ بریتانیا دستورالعملهای خاصی داده است که پیام
باید فقط به ملکه تحویل داده شود.
برای اولین بار، مرد رداپوش صحبت کرد. فارسی او روان بود.
«ملکهٔ امپراتوری عثمانی با همه ملاقات نمیکند.»
«لازم است که پیام یک ملکه به ملکهٔ دیگری برسد،» بلک گفت، زیرا او
ذهنیت درباری را میفهمید.
«من میتوانم پیام را به علیا حضرت منتقل کنم، نه شما مردم،» مرد رداپوش گفت و صورتش را برگرداند.
برکلی با شنیدن ترجمهٔ
بلک از این گفتگو، تصمیم گرفت برود. آنها از مرد رداپوش اجازه خواستند و رفتند.
.
قصر توپقاپی
(Topkapi Palace)
صفیه سلطان، سوگلی آلبانیایی سلطان عثمانی، مراد سوم،
در ایوان حجرهاش بر تابی لم داده بود. قالیهای ضخیم تاب چوبی سیاه را پوشانده
بودند، که بر روی آن متکاهای بزرگی گذاشته شده بود، و ملکه در حال کشیدن قلیان بود. اشراف درباری مخفیانه او را «کبرا» (ناگان) مینامیدند. با حرکات لغزنده مار، به
بستر هر کس که میخواست میرسید، و هر که را نیش میزد، هرگز طلب آب نمیکرد. این زیبای زهرآگین تنها میتوانست نام پنهان «کبرا» را داشته باشد. پشت سر او، دو ندیمه با هر حرکت پاندولی تاب را به آرامی تکان میدادند. در کنار آنها آقا ایستاده بود.
غضنفر آقا، با پوست روشن، رئیس خواجهسرایان قصر بود. ردایی که بر قامت بلند و باریک ایتالیایی او افتاده بود، از ردای ملکه کمتجملتر
نبود، اما هیچ جواهری که بر آن ردا دوخته شده بود، درخشش نافذ چشمان آقا را
نداشت. به جز خلیفه، ملکه و والده سلطان، هر کس در
امپراتوری نفس در سینه حبس کرده به او گوش میداد. علاوه بر این، همه از
حرکت استخوانهای فک برجسته او میترسیدند. وزن کلمات او به هیچ
وجه کمتر از فرمان سلطان نبود.
یک آتشپرست ایرانی بر قالی در مقابل او
نشسته بود، که ردای سفید و کلاه گرد بر تن داشت.
«علیا حضرت، خاصگی سلطان! موبد محترم، پدر معنوی آتشپرستان
ایرانی است،» غضنفر، کشیش زرتشتی را معرفی کرد.
قلیان ملکه به غلغل افتاد.
«علیا حضرت، موبد محترم سالهای زیادی
است که در هند اقامت دارد.»
قلیان ملکه به غلغل
افتاد.
«علیا حضرت، موبد محترم مرید دستور مهرجی رانا، دانشمند بزرگ زرتشتی است.»
قلیان ملکه به غلغل
افتاد.
«علیا حضرت، موبد محترم همچنین در
کنار دستور بزرگ با پادشاه هندی، اکبر،
ملاقات میکند.»
این بار، قلیان ملکه خاموش ماند.
غضنفر آقا از اتاق صفیه سلطان خارج شد و ندیمهای را در
مقابل خود دید.
«جسارتت را میستایم،» غضنفر لبخند زد و گردنش را کج کرد.
گوشواره در گوش او به آرامی میلرزید، و الماس گرانبهای نصب شده
در آن با هر حرکت میدرخشید.
«من یک هدیهٔ نادر برای آقای بزرگ
آوردهام،» ندیمه یک کیسهٔ ابریشمی را به سمت او دراز کرد.
غضنفر حرکت نکرد.
با یک حرکت جذاب، ندیمه کیسه را باز کرد؛ داخل آن یک
یاقوت به اندازهٔ تخم فاخته قرار داشت.
غضنفر برای یک لحظه به یاقوت خیره شد. پس از اطمینان
از باارزش بودن سنگ، نگاهش را به ندیمه برگرداند. چیزی نگفت.
«یک افسر انگلیسی تقاضای ملاقات با ملکه را
دارد.»
لبخند غضنفر محو شد.
«او نامهای از ملکهٔ بریتانیا به همراه
دارد،» ندیمه به سرعت اضافه کرد، صدایش اضطراب را لو میداد.
غضنفر دوباره به سنگ درخشان در دست ندیمه نگاه
کرد، سپس دوباره به او.
«این افسر انگلیسی پیامی برای آقای بزرگ فرستاده است؛
او میخواهد با خود آقا ملاقات کند تا هدایایی را به او تقدیم
کند.»
غضنفر یاقوت را از دست ندیمه گرفت و دور شد. ندیمه آشفته به دنبال او دوید.
«آقای بزرگ!»
«ماه آینده،» غضنفر گفت بدون اینکه برگردد، و رفت.
ندیمه ایستاد، دستی بر سینهاش گذاشت و نفس بلندی کشید. سکه های طلا که در سینهاش پنهان شده بود، به خوبی کسب شده بودند. اکنون برای ملاقات با آقا دو برابر سکههای طلا طلب خواهم کرد، با خود اندیشید و لبخند زد.
گوا
(Goa)
پدر مقدس «رودولفو آکواویوا» به
آرامی به سمت بازار قدم میزد. سایهٔ متلاطم درختان نارگیل که در امتداد خیابان قرار داشتند، برای کشیش پرتغالی خوشایند بود.
در یک طرف بندر قرار داشت. کشتیها در حال ورود یا خروج بودند. برخی بادبانها را باز کرده
بودند، برخی دیگر بسته. کالاهای تجاری از برخی تخلیه و در برخی
دیگر بارگیری میشدند. قایقهای کوچک بار و مسافران را بین
کشتیها و بندر جابجا میکردند. برخی گاریهای گاوی، پر از
صندوقهای کالا، به سمت بازار میرفتند، در حالی که برخی دیگر برای بارگیری بر روی
کشتیها میرسیدند. پدر رودولفو به سمت بندر نگاه کرد، جایی که کشتیها تا آنجا که
چشم میتوانست ببیند در سراسر دریای عرب نمایان بودند. یک کشتی از ایران رسیده بود و دیگری
آماده بود تا به مقصد مصر حرکت کند.
نسیمی طوفانی از عطرها را به سوراخهای بینی
پدر آورد. زردچوبه، دارچین، فلفل سیاه، نمک، باروت، چوب خیس، ماهی تازه، آب
دریا، و بیشمار عطرهای دیگر با هم ترکیب شده بودند تا بازاری از عطرها را در سوراخهای بینی او ایجاد کنند. در
آفتاب صاف و روشن، بدن او احساس سرزندگی میکرد، ذوب و گسترش مییافت. گرمای خورشید او را احیا کرد. به تدریج، صحنه در مقابل او زنده به نظر میرسید.
یک حبشی با پوست تیره سبد خود را باز میکرد
و نمایش مارگیری اجرا میکرد. در یک طرف، یک جادوگر در حال نفس کشیدن آتش بود. در
طرف دیگر، یک عرب و یک ایرانی بر سر یک معامله جدل میکردند. در نزدیکی، تجار یهودی با پالتوهای بلند
از یک تاجر کالا میخریدند و بلافاصله به دیگری میفروختند. در یک نقطه،
تجار عرب با رداها در حال قدم زدن بودند و خرما
میفروختند. مردمی از هر ملیت حضور داشتند: بردگان حبشی، هندیها، ایرانیها، ترکها، ازبکها، ارمنیها، آلبانیها،
مجارها، فرانسویها، ایتالیاییها، عربها، یونانیها، یمنیها، کردها، مصریها،
و تجاری از بیشمار کشورهای دیگر در همه جا پراکنده بودند. برخی
کالاهای خود را تخلیه میکردند، برخی دیگر ذخیره میکردند، برخی معامله میکردند، و برخی دیگر صندوقها را بر روی گاریها
بارگیری میکردند تا آنها را به شهر ببرند. انبوهی از صندوقها و صفهایی از گاریها در انتظار ایستاده بودند.
کشتیهای بزرگ تا دور دست کشیده شده بودند.
پدر با دیدن بادبانهای بلند، انبوه صندوقهای تجاری، و
مردمی از هر رنگ و پیشینه، دعایی به ستایش خدا زمزمه کرد.
پدر آخرین نگاهی به این منظرهٔ زیبا از روز روشن
انداخت و به سمت بازار چرخید. او همیشه بازار را دوست داشت. با آمدن به اینجا، پدر
حضور زندگی را احساس میکرد، و با آن، میل به تبدیل هر نژاد در جهان به
مسیحیت. حتی بیشتر از آن، میل به تبدیل کفار پروتستان انگلیسی به کاتولیک یسوعی.
بازار گوا نیز یک جهان رنگارنگ
بود. در یک مغازه، تجار گجراتی عدلهای موسلین
را نمایش میدادند، و در کنار آن، تجار ارمنی ظروف چینی با نقش آبی میفروختند. یک تاجر عرب با خرمایش نشسته بود و سعی میکرد با یک تاجر پنجابی معاملهای را حل و فصل کند. در آن طرف،
یک تاجر بیجاپوری (Bijapuri) ساریهای ابریشمی میفروخت، و یک تاجر فرانسوی در حال چانه زنی برای پایین
آوردن قیمت بود. در این میان، زنان محلی با ساریهای رنگارنگ در حال فریاد زدن بودند و سبدهایی از سبزیجات و ماهی تازه را
به نمایش میگذاشتند. در آنجا، یک پدر و پسر یهودی با سنگهای قیمتی خود نشسته بودند. در آن طرفتر مغازههای ادویه بودند، که با زردچوبه، دارچین، فلفل سیاه،
میخک، کُندر، شکر، نمک، و بسیاری از ادویههای دیگر انباشته شده بودند، و مشتریانی از ملیتهای فرانسوی، ایتالیایی، پرتغالی، ارمنی، آلبانی، ترکی، و بسیاری
دیگر در آنها موج میزدند. بزرگترین جمعیتها در مغازههای نیل بودند. بوهای بلند ماهی و سبزیجات تازه
اکنون توسط عطرهای قوی ادویهها تحت الشعاع قرار میگرفتند.
مردمی از هر نژاد دیده میشدند، که ردا، کورتا، پالتو، عمامه، کلاه،
شلوار، تاپ، شلوار، و دوتی پوشیده بودند.
پدر با عبور از بازار، به سمت کاخ نایبالسلطنه چرخید.
اکنون مسیر با کلیساها با گنبدهای بزرگ و خانههای پر نور با سقفهای بلند و ایوانهای وسیع پوشیده
شده بود. همه به سبک پرتغالی ساخته شده بودند، اما با سقفهای بلند و پنجرههای
بزرگ برای سازگاری با آب و هوای گرم و مرطوب گوا.
«دوم فرانسیسکو ماسکارنهاس» نایبالسلطنه پرتغالی جدید
در گوا بود. پدر رودولفو وارد دفتر او شد.
اتاق بسیار بزرگی بود. کف چوبی بود و سقف چوبی سه چلچراغ بزرگ از آن آویزان
بود. دیوارها با تصاویر تمامقد از خاندان سلطنتی پرتغال و اسپانیا، و نقشههای عظیم از مستعمرات پرتغالی در اروپا، آمریکا، آفریقا، و آسیا آویزان شده بودند. بیشتر چیزها
قهوهای رنگ خرما بودند، با این حال، آفتاب روشنی که از طریق
پنجرههای به ارتفاع سقف میتابید، اتاق را روشن میکرد.
زیر چلچراغ مرکزی یک میز بزرگ و یک صندلی شاهانه
ایستاده بود. نایبالسلطنه در آنجا نشسته بود، که پالتوی بلند، چکمههای بلند،
شلوار، و کلاهی تزئین شده با پر شترمرغ بر تن داشت.
پدر در مقابل او نشست. نایبالسلطنه با دستش اشاره کرد، و همهٔ دیگران رفتند.
«پدر، کی برای عبادتخانه امپراتور اکبر میروید؟»
«ظرف دو هفته حرکت خواهم کرد.»
«آیا مطمئن هستید که اجازه ملاقات با امپراتور
را خواهید گرفت؟»
«یک پیام ویژه از شیخ ابوالفضل رسیده است.
قرار است امپراتور پس از دو ماه مجلسی برگزار کند. اگر خدا
بخواهد، ملاقات قطعاً صورت خواهد گرفت.»
«پدر، آیا میتوانید، به هیچ وجهی، امپراتور را به
مسیحیت تبدیل کنید؟»
«فرزندم، من کاری را انجام میدهم که خدا به من محول کرده است. اگر
اراده او باشد، امپراتور قطعاً حقیقت را پیدا خواهد کرد.»
نایبالسلطنه یک دیپلمات بسیار مکار بود.
او از پاسخ مبهم پدر ناراحت شد. با این حال،
او میدانست که در حالی که پدر یک کشیش بود، او نیز یک دانشمند بزرگ و استاد هنر دیپلماسی بود.
«پدر، شنیدهام که امپراتور علیه اسلام عصیان کرده و میخواهد به دین دیگری بگراید؟»
«امپراتور علیه اسلام عصیان نکرده است؛ او علیه علمای مسلمان عصیان کرده است.»
«و آیا میتوان این را گسترش داد تا او را علیه خود اسلام عصیانگر کند؟»
«میدانید که امپراتور واقعاً بیسواد است، اما جاهل نیست. او حس تیزی از درست و غلط
دارد.»
«پدر، شما نمونهای درخشان از حقیقت مسیحیت و متخصص در براهینی هستید که صحت آن را اثبات میکنند. من
مطمئنم که میتوانید امپراتور را متقاعد کنید.»
پدر سکوت کرد. نایبالسلطنه منتظر پاسخ بود
تا اینکه پدر خودش سخن گفت.
«امپراتور اکبر مطمئناً روشنفکر است، اما او نیز
زیرک است. اگر یکی از نه جواهر او عالم مسلمان آزادمند، ابوالفضل است، دیگری ملاّی متعصب، ملاّ بدایونی است.»
«پدر، او روشنفکر است، علیه ایمان خودش عصیان کرده، و
با کشیشان و پاندیتهای ادیان دیگر در مورد پذیرش دین جدید مشورت میکند. آیا نمیتوانید
مسیحیت را در مقایسه با ادیان دیگر برحق اثبات کنید؟»
«آقای نایبالسلطنه، همانطور که عرض کردم، امپراتور علیه مسلمانان عصیان کرده است، نه علیه ایمان.»
«پدر، شنیدهام که اگر امپراتور به هیچ دینی متقاعد نشود، دین خودش را تأسیس خواهد
کرد.»
«این همان چیزی است که شنیده میشود.»
«پدر، در این صورت، آیا مردم هر دین علیه او نمیشوند؟»
«این هندوستان است، نایبالسلطنه، نه پرتغال.
در اینجا، اگر حکومت بر اساس دین باشد، متدینان با یکدیگر میجنگند؛ اگر حکومت بر اساس دین نباشد، همه به پادشاه وفادار میمانند.
امپراتور این را میفهمد.»
«و پدر، پس شما امپراتور را به چه سمتی هدایت میکنید؟»
«انگلیسیها به قسطنطنیه رسیدهاند، و
گام بعدی آنها این است که پا به هند بگذارند. قبل از
اینکه انگلیسیها بتوانند ما را با بدایونی پیوند دهند، من
او را متقاعد خواهم کرد که ما ابوالفضلهای مسیحیت
هستیم.» یک نگاه نفرت بر چهره پدر نشست هنگامی که این را گفت.
نایبالسلطنه خندید.
«پدر، این مانند تبدیل روز به شب است!
چگونه پادشاه به شما اعتماد خواهد کرد؟»
«انگلیسیها باهوش هستند، اما آزادمند نیستند. همین مدت کوتاهی پیش، پارلمان آنها قانونی
را برای گرفتن و اعدام جادوگران تصویب کرد. خواهم دید چگونه آنها این
را با آنچه روشنفکری مینامند، آشتی خواهند داد.» پدر با
لبخندی زهرآگین گفت، و ادامه داد. «علاوه بر این، دختر ما، ماریا، ملکهٔ پادشاه است، نایبالسلطنه محترم. من با
او ملاقات خواهم کرد. او میتواند خدمت بزرگی به ما بکند.»
چشمان نایبالسلطنه درخشید.
فاتحپور سیکری
(Fatehpur Sikri)
هنگامی که فرانسیس بیکن به فاتحپور سیکری رسید،
خورشید از طلایی به نارنجی تیره تبدیل شده
بود.
قلب بیکن فرو ریخت. از موقعیت مرتفع خود بر روی
تپه، کل شهر شبیه یک قالی فارسی به رنگ شرابی تیره به نظر میرسید. هر ساختمان اصلی در شهر از سنگ سرخ ساخته شده بود، و به نظر میرسید نوعی سنگ است که در
نور سرخ غروب خورشید مانند زغالهای گداخته میدرخشید.
مترجم همراه او با دیدن تعجب وی، ساختمانهای
مختلف را نشان داد. وقتی او پانچ محل (Panch Mahal - کاخ پنج طبقه) را دید، پاهایش منجمد شد. چنین ساختمان
پنج طبقه زیبایی – او احساس کرد که وارد دنیای هزار و یک شب شده است.
هنگامی که مترجم به او گفت که این کاخ زنان سلطنتی است، و
طوری طراحی شده است که نسیمی قوی در تمام مدت از طبقات بالایی
آن میوزد، مبهوت شد.
هنگامی که از شهر عبور میکردند، بیکن از همه چیز شگفتزده شد. با عبور از کنار ساختمانها، او از کار ظریف حک شده بر روی سنگها لبریز از تحسین شد. با
دیدن جادههای پهن و صاف مانند خطکش، عظمت دانش، مهارت و هنر
هندی او را فرا گرفت.
چشمانش با دیدن مسجد جامع گشاد شد. از اندازهٔ محض گنبد آن بهتزده شد. درست پشت مسجد جامع خانهٔ ابوالفضل بود. یک ایوان بزرگ در جلو بود.
نگهبانان بیرون در مورد قصد آنها سؤال کردند، در داخل گزارش دادند، و پس از
دریافت اجازه، با اشاره به آنها اجازه ورود دادند.
داخل یک سالن بزرگ بود. بیکن در سکوت هنر و ذوق بالا را که در کار ظریف بر روی سقف، ستونها،
و کف اتاق نمایش داده شده بود، تحسین کرد. کمی بعد، ابوالفضل رسید. یک راجاستانی با ویژگیهای یمنی: قد متوسط، ریش روشن. او
یک عمامهٔ سنگین راجاستانی و یک شال ابریشمی سبز بر روی
ردای نارنجی روشن پوشیده بود. بیکن برای سلام تعظیم کرد. ابوالفضل
نیز تعظیم کرد و گفت: «الله اکبر».
مترجم او را به عنوان فیلسوف انگلیسی که برای
جستجوی دانش شرق آمده است، معرفی کرد.
«من منتظر شما بودم. من نیز در حال نوشتن تاریخ هند هستم. با گفتگو با شما فرصتی برای
یادگیری خواهم داشت.»
«ابوالفضل محترم، چه میگویید؟ سعادت بزرگی است فقط دیدن
عالمی مانند شما، و شما به من افتخار ملاقات دادهاید.»
«این از بزرگواری شماست، آقای بیکن. من در مورد نیروی دریایی شما و روابط تجاریتان با امپراتوری عثمانی شنیدهام.»
بیکن تکان خورد. هندیها آنقدر که او فرض
کرده بود از دنیا منزوی نبودند.
«ابوالفضل محترم، آن مسائل حاکمان است؛ من زیاد در
مورد آنها نمیدانم. من فقط یک دانشجوی متواضع هستم.»
«بسیار خوب. تاریخ کدام کشور را مینویسید؟»
«خب، من تاریخ قدرتهای بزرگ اروپا را خواندهام.
و با انجام این کار، متوجه شدم که مردم ما زیاد در مورد تاریخ شرق نمیدانند. به
همین دلیل به اینجا آمدم تا تاریخ کشور بزرگ هند را جستجو
کنم. سپس متوجه شدم که عالمی مانند شما در حال نوشتن تاریخ هند است، بنابراین فکر
کردم که تاریخ هندی شما را ترجمه خواهم کرد. اگر به من نسخهای از
تاریخ هندیتان عطا شود، بخت بزرگی برایم خواهد
بود.»
«خوب است. تاریخ هنوز کامل نشده، اما خوشحال
خواهم شد که نسخهای از آنچه نوشته شده است را به شما بدهم. با این حال، از آنجا
که این تاریخ به دستور امپراتور نوشته میشود، بدون اجازه امپراتور ممکن
نخواهد بود.»
«ابوالفضل محترم، من مطمئنم که امپراتور به شما اجازه خواهد داد.
شنیدهام که امپراتور هند یک حاکم دانشمند و روشنفکر
است. بخت یک کشور است که چنین حاکمی داشته باشد.»
ابوالفضل از شنیدن این حرف خوشحال شد. «خوشحالم که
شما نیز یک دانشمند روشنفکر هستید. این روزها، امپراتور در حال برگزاری بحثهایی در مورد فلسفه و ادیان در عبادتخانه است. سعی خواهم
کرد که ترتیبی دهم تا شما در چنین مجلسی شرکت کنید.»
«اگر این اتفاق بیفتد، خود را خوششانسترین فرد دنیا
خواهم دانست. این یک افتخار عظیم خواهد بود.»
«بسیار خوب، بیایید،
بگذارید کتاب تاریخم را به شما نشان دهم.»
عبادتخانه
(Ibadat Khana)
ساختمان عظیم عبادتخانه به نظر میرسید
که در تاریکی شب ماه نو شناور است، با نور
ملایم چراغهای نفتی روشن شده بود.
یک در در پایه پلکان بود. در جلو، زیر گنبد، سکوی دایرهای بود که پادشاه در آنجا مینشست، که توسط دو
سکوی دیگر احاطه شده بود، هر کدام یک پله پایینتر. سکوی پایینتر مترجمان و دانشجویان را جای داده بود، و کاملاً
پر جنب و جوش بود. سکوی میانی برای
دانشمندان بود.
به سمت راست سکوی پادشاه، اولین مکان برای ابوالفضل
رزرو شده بود، که خالی بود. در کنار او فیضی، برادر شاعر
ابوالفضل، نشسته بود. در کنار فیضی، دستور مهرجی رانا،
دانشمند زرتشتی، با ریش سفید بلند و یک روپوش بلند سفید جمع شده، یک کلاه گرد سفید بر سر، و
یک کمربند و شال به رنگ گندمی نشسته بود. رو به
سکوی پادشاه، پاندیت هندو، پوروشوتام داس، نشسته
بود. او یک دوتی (Dhoti) با شال قرمزی روی آن پوشیده بود، و سر و صورتش به جز یک کاکل در پشت تراشیده شده بود. در کنار
او آچاریا سیدهارت، راهب بودایی، نشسته بود. در پارچهای زرد پیچیده شده بود، سر، صورت و حتی ابروهایش
تراشیده شده بودند. به سمت چپ سکوی پادشاه، حاخام یهودی، یتسحاق، با یک ریش سفید بلند، که یک ردا سیاه و یک کلاه گرد کوچک پوشیده
بود، نشسته بود. با او پدر رودولفو، با یک ردا سیاه و یک کلاه بلند، نشسته بود. در کنار او ملاّ عبدالقادر بدایونی،
با یک ریش سفید و عمامه، نشسته بود.
وقت نماز عشاء بود، اما همه هنوز منتظر پادشاه بودند. مترجمان در سکوی پایینتر حضور داشتند،
اما هیچکس با دیگری صحبت نمیکرد.
درست در آن زمان، ابوالفضل رسید. همه با
ورود او هوشیار شدند، اما هیچکس برنخاست. پس از نشاندن
بیکن و مترجمش در سکوی پایینتر، به سمت جای خود در سکوی میانی رفت و قبل از
نشستن، دستش را بر قلبش گذاشت و به همه سلام کرد. «الله اکبر».
هیچکس صحبت نکرد، فقط با تأیید سر تکان دادند. همه
فهمیدند که از آنجا که ابوالفضل رسیده بود، امپراتور به زودی دنبال خواهد کرد. اندکی بعد، ورود پادشاه اعلام شد. همه ایستادند. پادشاه از اتاقی پشت سکوی سلطنتی در
بالا ظاهر شد. وقتی پادشاه نشست، همه دانشمندان نیز نشستند. ابوالفضل بر روی
زانوهایش بلند شد و شروع به صحبت کرد.
«طالع امپراتور بلند باد. امروز، طبق دستور
امپراتور، ما بحث دیروز را ادامه خواهیم داد...»
پادشاه دستش را بالا برد. ابوالفضل بلافاصله ساکت شد و نشست.
«ما روزهای زیادی است که گفتگو میکنیم، و من حکمت و دانش همه شما را در مورد مسائل مختلف شنیدهام. اما
امروز، من میخواهم که همه دانشمندان در یک جمله به من بگویند: رابطه بین خدا و انسان طبق ایمان شما چیست؟»
این چیز جدیدی نبود. پادشاه اغلب یک بحث در حال انجام را ناگهان پایان میداد تا بحث جدیدی را شروع کند، گاهی با
خوشحالی، گاهی از روی ناراحتی.
همه شروع به سازماندهی افکار خود
کردند. سپس بدایونی صحبت کرد.
«ای امپراتور جهان، طبق اسلام، رابطه بین خدا و انسان، رابطه حاکم و
محکوم است. وظیفه خدا فرمان دادن است، و وظیفه
انسان اطاعت از فرمان است.»
اکبر با دقت گوش داد، سپس به ابوالفضل نگاهی انداخت، که با دیدن
صحبت کردن بدایونی، بر چهرهاش لبخندی زهرآگین نقش بست.
کمی بعد، حاخام یهودی صحبت کرد.
«امپراتور، طبق یهودیت، رابطه بین خدا و
انسان یک عهد است. 'یهوه' با ما عهد بست که
اگر ما از شریعت او پیروی کنیم، او ما را با حکومت اسرائیل و الطافش برکت خواهد داد.»
اکبر سرش را خم کرد، در مورد کلمات اندیشید. سپس به
دانشمندان نگاه کرد.
اکنون پدر صحبت کرد.
«امپراتور هندوستان، رابطه بین خدا و انسان در مسیحیت یک رابطه عشق بزرگ است. خدا انسان
را در بهشت قرار داد، اما انسان اشتباه کرد و مجازات شد. سپس، خدای مهربان به زمین آمد
و مجازاتی را که برای انسان در نظر گرفته شده بود تحمل کرد، و به این ترتیب
اشتباه او را بخشید. وظیفه انسان دوست داشتن خدای خود است.»
اکبر دوباره به ابوالفضل نگاه کرد و سر تکان داد.
اکنون پاندیت پوروشوتام صحبت کرد.
«در هندوئیسم، هیچ تفاوتی بین خدا و
انسان وجود ندارد. هر انسان شکلی از خدا است؛ وظیفه
او این است که خدا را در درون خود بشناسد.»
در این هنگام، اکبر فریاد زد: «بهبه!» در همان زمان، ابوالفضل، در حالت وجد، اعلام کرد: «الله اکبر».
نگاهی از نفرت بر چهره بدایونی گسترش یافت.
این بار، آچاریا صحبت کرد.
«امپراتور، در بودیسم خدایی وجود ندارد. انسان ثمره کارمای خود را
دریافت میکند. اگر کسی نمیتواند این را هضم کند، بگذارید بفهمد
که این اصل خدا است.»
اکبر برای مدت طولانی به آچاریا خیره شد. سپس به سمت دستور نگاه کرد.
دستور صحبت کرد.
«رابطه بین خدا و انسان، رابطه رفاقت است. انسان میتواند
خوب و بد را برای خود تصمیم بگیرد. این انتخاب انسان است که آیا از خدای اهورامزدا حمایت کند
یا از طریق اعمال بد همراه روح شیطانی اهریمن شود.»
اکبر نفس عمیقی کشید.
با گوش دادن به این فلسفههای عمیق—که
مترجمان دانشمندان در حال انتقال آنها به مجلس به فارسی و زبانهای دیگر
بودند، و مترجم بیکن در گوش او به انگلیسی ترجمه میکرد—یک گرداب در ذهن بیکن آغاز شد. او هرگز چنین فلسفههای عمیقی نشنیده و نخوانده بود. رابطه بین خدا و انسان به عنوان حاکم و محکوم، عشق، عهد، رفیق، اشکال مختلف یک موجودیت، و قانون.
آیا اینها انسان هستند یا اقیانوسهای عمیق دانش؟
ذهن بیکن برای درک این ایدهها تقلا میکرد. بر اساس هر یک از این روابط، شخصیت خدا نیز تغییر میکند. مردم در هند چقدر عمیق، آزادانه، و متفاوت در مورد وجود و ماهیت خدا فکر میکنند!
و آنجا، در اروپا، ما قوانینی را برای یافتن و کشتن جادوگران
تصویب میکنیم!
این کشور قرنها از ما در دانش جلوتر است. من فرصتهای بیشماری برای یادگیری در
اینجا پیدا خواهم کرد، بیکن فکر کرد و شروع به برنامهریزی برای خواستن از
ابوالفضل کرد تا ملاقاتهایش را با این دانشمندان ترتیب دهد.
هنگامی که همه این اظهارات به پایان رسید، ابوالفضل با توجه نشست، با فرض اینکه پادشاه اکنون مناظرهای را با او آغاز خواهد کرد تا آنچه در ذهن داشت را
معرفی کند. اما اکبر چیزی نگفت.
لحظهای گذشت، و ابوالفضل شروع به احساس بیقراری کرد.
سرانجام، اکبر صحبت
کرد.
«من به کلمات همه با دقت گوش دادم. همه عالی هستند، اما شگفتآور است که اگر خدا یکی است، پس چرا رابطه او با هر دین متفاوت
است؟ میخواهم برای مدتی در مورد این مسائل در خلوت تأمل کنم. فردا شب
دوباره ملاقات خواهیم کرد.»
با گفتن این، پادشاه برخاست. همه دیگران با او
ایستادند. پادشاه به ابوالفضل اشاره کرد که او را دنبال
کند و از در پشتی خارج شد. ابوالفضل به سرعت به دنبال او رفت.
«امپراتور از مجلس امشب لذت برد.» ابوالفضل موضوع
را مطرح کرد و سعی کرد حال و هوای اکبر را بسنجد.
اکبر لبخند زد. «بله، ابوالفضل، کلمات، مانند
همیشه، شگفتانگیز بودند.»
«با این حال، آیا امپراتور کلمات را امشب بسیار
ویژه دید که میخواهد در مورد آنها در خلوت تأمل کند؟» ابوالفضل
متعجب پرسید.
اکبر اشاره کرد، و بیست و پنج نگهبان اطراف او
ده قدم دورتر شدند.
«ابوالفضل، امشب میخواهم در آغوش ملکه ماریا بگذرانم.
تو دانشمندان را مدیریت کن. فردا در مورد
چیز دیگری صحبت خواهیم کرد.»
ابوالفضل برای دو لحظه ساکت ماند.
«پس، آیا امپراتور این بحثها را سطحی میبیند؟»
اکبر لبخند زد. «نه، ابوالفضل، اینها کلمات شگفتانگیز بودند. من همیشه در مورد کلمات این دانشمندان اندیشه میکنم. اما من مسلمان به دنیا آمدم، و مسلمان خواهم مُرد.»
«پس، ای امپراتور جهان، هدف از این مجالس چیست؟»
«ابوالفضل، تو دانا هستی. من یک پادشاه هستم، نه یک ملاّ یا یک پاندیت. من باید بر رعایایم حکومت کنم، نه اینکه آنها را به بهشت برسانم. اما مردم
این را نمیفهمند. اگر من فقط مسلمان بمانم، نمیتوانم پادشاه همه باشم. در واقع، اگر من پیرو هر دین واحدی بمانم، نمیتوانم پادشاه تمام رعایایم
باشم.»
«پس، آیا امپراتور قصد دارد خود را بیایمان اعلام کند؟»
ابوالفضل نگران پرسید.
«نه، ابوالفضل، آن بیفایده خواهد بود.»
ابوالفضل ساکت ماند و قادر به درک نبود.
اکبر در حالی که به ستارههای آسمان خیره شده بود، گفت: «بنابراین،
من همه را گیج خواهم کرد. همه به این باور ادامه خواهند داد که
من یا تمایل به دین آنها دارم، یا میتوانم تمایل پیدا
کنم. از این رو، همه آنها با امید به تبدیل من درگیر خواهند ماند.»
ابوالفضل غریزی قدم جلو گذاشت و تعظیم کرد، و دست
اکبر را بوسید. «حکمت و درک امپراتور جهان از همه کتابها و دانش جهان فراتر است.»
«کافی است، ابوالفضل، حالا بگذار بروم. قلب من مشتاق آغوش ملکه است.» اکبر بازیگوشانه گفت و به سمت
کاخ رفت.
No comments:
Post a Comment